داستان های کوتاه طنز

ایرانی ها در اون دنیا!



می‌گن یه روز جبرئیل می‌ره پیش خدا گلایه می‌کنه که:‌آخه خدا؟ این چه وضعیه آخه؟ ما یه مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر می‌کنن اومدن خونه باباشون! بجای لباس و ردای سفید، همشون لباسهای مارک‌دار و آنچنانی می‌پوشن! هیچکدومشون از بالهاشون استفاده نمی‌کنن، می‌گن بدون بنز و بی‌ام‌و جایی نمی‌رن! اون بوق و کرنای من هم گم شده، یکی از همین‌ها دو ماه پیش قرض گرفتش و دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو کردم. امروز تمیز می‌کنم، فردا دوباره پره از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه! من مدتی دیدم بعضی‌هاشون کاسبی می‌کنن و هاله های بالاسرشون رو به بقیه می‌فروشن! خدا میگه:‌ ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه،‌ فرزندان من هستن و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. این‌ها هم که گفتی خیلی بد نیست! برو یه زنگی به شیطان بزن تا بفهمی مشکل واقعی یعنی چی! جبرییل زنگ میزنه به جناب شیطان. دو سه بار می‌ره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب می‌ده:
جهنم. بفرمایید؟
جبرییل میگه:‌ آقا خیلی سرت شلوغه انگار!
شیطان آهی می‌کشه میگه:‌ نگو که دلم خونه. این ایرانی‌ها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نزاشتن! تا روم رو می‌کنم اینطرف، یه آتیشی دارن اون‌طرف به پا می‌کنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!...­الا هم که .... ای داد!!! آقا نکن! جبرییل جان من برم... اینها دارن آتش جهنم رو خاموش می‌کنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!!

 

 

حرفهای زن ومرد در مواقع مختلف زندگی!


عروسی
1) زن :عزیزم امید وارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.
2) مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟

روز زن
1)زن : عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی.
2)مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم اشپزی تو عالیه عزیزم (شام چی داریم؟)

روز مرد
1) زن :وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.
2) مرد:حالا اشکال نداره عزیزم سال دیگه جبران می کنی (چه بوی غذایی می یاد)

.....روز بعد از تولد بچه
1) زن:وای مامانی بازم گرسنه هستی , (عزیزم شیر خشک بچه رو ندیدی)
2)مرد: با دهان پر(نه عزیزم ندیدم , راستی عزیزم شیر خشک چرا اینقدر خوشمزه است)

40 سال بعد
1)زن :عزیزم شمع زندگیمون داره بی فروغ میشه ما پیر شدیم
2)مرد :یعنی دیگه کیک نخوریم

2 ثانیه قبل از مرگ
1) زن :عزیزم همیشه دوستت داشتم
2) مرد: گشنمه

وصیت نامه
1) زن: کاش مجال بیشتری بود تا درمیان عزیزانم می بودم ونثارشان می کردم تمام زندگی ام را!!
2) مرد:شب هفتم قرمه سبزی بدید

اون دنیا
1)زن : خطاب به فرشته ی مسول :خواهش می کنم ما را از هم جدانکنید , نه نه عزیزم , خدایا به خاطر من(((وسر انجام موافقت می شه مرد از جهنم بره بهشت )))
2)مرد :خطاب به دربان جهنم: حالا توی بهشت شام چی میدن

 

يك داستان كوتاه و جالب



روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. به طور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي، ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند. دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود. زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»

 

پاره آجر



روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
"براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....

در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!

 

مکالمات تلفني واقعي ضبط شده در مراکز خدمات مشاوره مايکروسافت


 
مرکز مشاوره : چه نوع کامپيوتري داريد؟
مشتري : يک کامپيوتر سفيد...


مشتري : سلام، من «سلين» هستم. نمي تونم ديسکتم رو دربيارم
مرکز : سعي کردين دکمه رو فشار بدين؟
مشتري : آره، ولي اون واقعاً گير کرده
مرکز : اين خوب نيست، من يک يادداشت آماده مي کنم...
مشتري : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درايو ... هنوز روي ميزمه .. ببخشيد ...



مرکز : روي آيکن My Computer در سمت چپ صفحه کليک کن.
مشتري : سمت چپ شما يا سمت چپ من؟


مرکز : روز خوش، چه کمکي از من برمياد؟
مشتري : سلام ... من نمي تونم پرينت کنم.
مرکز : ميشه لطفاً روي Start کليک کنيد و ...
مشتري : گوش کن رفيق؛ براي من اصطلاحات فني نيار! من بيل گيتس نيستم، لعنتي!


مشتري : سلام، عصرتون بخير، من مارتا هستم، نمي تونم پرينت بگيرم. هر دفعه سعي مي کنم ميگه : «نمي تونم پرينتر رو پيدا کنم» من حتي پرينتر رو بلند کردم و جلوي مانيتور گذاشتم ، اما کامپيوتر هنوز ميگه نمي تونه پيداش کنه...


مشتري : من توي پرينت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم...
مرکز : آيا شما پرينتر رنگي داريد؟
مشتري : نه.


مرکز : الآن روي مانيتورتون چيه خانوم؟
مشتري : يه خرس Teddy که دوست پسرم از سوپرمارکت برام خريده.



مرکز : و الآن F8 رو بزنين.
مشتري : کار نمي کنه.
مرکز : دقيقاً چه کار کردين؟
مشتري : من کليد F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتيد، ولي هيچ اتفاقي نمي افته...


مشتري : کيبورد من ديگه کار نمي کنه.
مرکز : مطمئنيد که به کامپيوترتون وصله؟
مشتري : نه، من نمي تونم پشت کامپيوتر برم.
مرکز : کيبوردتون رو برداريد و 10 قدم به عقب بريد.
مشتري : باشه.
مرکز : کيبورد با شما اومد؟
مشتري : بله
مرکز : اين يعني کيبورد وصل نيست. کيبورد ديگه اي اونجا نيست؟
مشتري : چرا، يکي ديگه اينجا هست. اوه ... اون يکي کار مي کنه!


مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست.
مشتري : اون 7 هم با حروف بزرگه؟



يک مشتري نمي تونه به اينترنت وصل بشه...
مرکز : شما مطمئنيد رمز درست رو به کار برديد؟
مشتري : بله مطمئنم. من ديدم همکارم اين کار رو کرد.
مرکز : ميشه به من بگيد رمز عبور چي بود؟
مشتري : پنج تا ستاره.


مرکز : چه برنامه آنتي ويروسي استفاده مي کنيد؟
مشتري : Netscape
مرکز : اون برنامه آنتي ويروس نيست.
مشتري : اوه، ببخشيد... Internet Explorer


مشتري : من يک مشکل بزرگ دارم. يکي از دوستام يک Screensaver روي کامپيوترم گذاشته، ولي هربار که ماوس رو حرکت ميدم، غيب ميشه!


مرکز : مرکز خدمات شرکت مايکروسافت، مي تونم کمکتون کنم؟
مشتري : عصرتون بخير! من بيش از 4 ساعت براي شما صبر کردم. ميشه لطفاً بگيد چقدر طول ميکشه قبل از اينکه بتونين کمکم کنيد؟
مرکز : آآه..؟ ببخشيد، من متوجه مشکلتون نشدم؟
مشتري : من داشتم توي Word کار مي کردم و دکمه Help رو کليک کردم بيش از 4 ساعت قبل. ميشه بگيد کي بالاخره کمکم مي کنيد؟



مرکز : چه کمکي از من برمياد؟
مشتري : من دارم اولين ايميلم رو مي نويسم.
مرکز : خوب، و چه مشکلي وجود داره؟
مشتري : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوري دورش دايره بذارم؟

 

مردم ملل مختلف اوقات خود را چگونه میگذراند؟



برنامه روزانه ملتهای مختلف به شرح زير اعلام می شود :

امريکا: 8 ساعت کار ، 8 ساعت استراحت ، 2 ساعت ماندن در ترافيک ، 2 ساعت تفريح ناسالم ، 2 ساعت تماشای تلويزيون ، 2 ساعت کار با اينترنت

فرانسه : 8 ساعت کار ، 6 ساعت استراحت ، 2 ساعت قدم زدن در خيابان ، 4 ساعت کتاب خواندن ، 2 ساعت حرف زدن عليه تلويزيون ، 2 ساعت خنديدن

ايتاليا : 4 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 4 ساعت غذا خوردن ، 6 ساعت حرف زدن ، 2 ساعت خيابان گردی

آلمان : 8 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 2 ساعت اضافه کار ، 2 ساعت تماشای مسابقات تلويزِيونی ، 2 ساعت مطالعه ، 2 ساعت فکر کردن به خودکشی

کوبا : 8 ساعت کار ، 8 ساعت تفريح ، 4 ساعت خواب ، 4 ساعت گوش کردن به سخنرانی کاسترو

عربستان سعودی : 8 ساعت تفريح همراه با کار ، 6 ساعت تفريح همراه با خريد در خيابان ، 10 ساعت خواب

مصر : 4 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 8 ساعت کشيدن قليان ، 2 ساعت گوش کردن به ام کلثوم ، 2 ساعت حرف زدن در مورد گذشته

هندوستان : 8 ساعت جستجوی کار ، 6 ساعت خواب ، 6 ساعت تماشای فيلم ، 2 ساعت جستجو برای محل خواب ، 2 ساعت برای رد شدن از خيابان

پاکستان : 4 ساعت کار غير مجاز ، 8 ساعت خواب در حين کودتا ، 8 ساعت اعتراض عليه کودتا ، 4 ساعت فرا ر از دست پليس

ايران : 8 ساعت خواب ، 8 ساعت استراحت ، 2 ساعت حرکت در ترافيک ، 1 ساعت کار ،3 ساعت بحث در مورد گذران اوقات فراغت ، 2 ساعت بحث در مورد فلسفه و سياست

 

آدمخواران



پنج آدمخوار به عنوان برنامه نويس در يك شرکت خدمات کامپيوتري استخدام شدند .
هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شرکت گفت: "شما همه جزو تيم ما هستيد. شمااينجا حقوق خوبي مي گيريد و
ميتوانيد به غذاخوري شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتيد بخوريد. بنابراين فكر کارکنان ديگر را از سر خود
بيرون کنيد.
" آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاري نداشته باشند .
چهار هفته بعد رئيس شرکت به آنها سر زد و گفت: "مي دانم که شما خيلي سخت کارميکنيد. من از همه شما
راضي هستم. امّا يكي از نظافت چي هاي ما ناپديد شده است. کسي از شما ميداند که چه اتفاقي براي او افتاده
است؟
" آدمخوارها اظهار بي اطلاعي کردند."
بعد از اينكه رئيس شرکت رفت ، رهبر آدمخوارها از بقيه پرسيد:
"کدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده ؟ "
يكي از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت: "اي احمق !طي اين چهار هفته ما مديران،
مسئولان و مديران پروژه ها را خورديم و هيچ کس چيزي نفهميد و حالا تو اون آقا را خوردي و رئيس متوجه شد!
از اين به بعد لطفاً افرادي را که کار ميکنند نخوريد".

 

چند جوك در مورد بوش!!!



يکي به پسرش مي گه مي خواهم برايت زن بگيرم. پسر مي گه نه حالا باشه …
ميگه : دختر بيل گيتسه ! نمي خواهي ؟ پسر لبخند ميزنه و ميگه : باشه!
بعد ميره پيش بيل گيتس و مي گه :دخترتو عروس نمي کني؟ مي گه نه!
ميگه : پسر من معاون رييس جمهوره ها ! بيل گيتس لبخند مي زنه و ميگه :باشه!
بعد ميره پيش رييس جمهور ميگه : معاون نمي خواي ! ميگه نه !
ميگه : اگه داماد بيل گيتس باشه چطور ! رييس جمهور لبخند مي زنه و ميگه :باشه …..



سوال از بوش
جورج بوش در بازديد از يک مدرسه ابتدايي، وارد يک کلاس مي شود و به بچه ها مي گويد که مي توانند هر سووالي دارند از او بپرسند . يک پسر بچه دستش را بلند مي کند.
جورج بوش مي پرسد: اسمت چيه، کوچولو ؟
اسمم بيلي است و سه تا سووال دارم
سووال هايت را بپرس عزيزم.
اول، چرا سلاح کشتار جمعي در عراق پيدا نشد؟
دوم، چرا با وجود اينکه راي ال گوربيشتر بود، شما رئيس جمهور شديد؟
سوم، چرا بن لادن پيدا نشد؟
همان لحظه زنگ تفريح مي خورد و جورج بوش مي گويد که بعد از زنگ تفريح به سووال و جواب ادامه مي دهد. بعد از زنگ تفريح يک پسر بچه ديگر دستش را بلند مي کند.
جورج بوش از او مي پرسد: اسمت چيه، کوچولو؟
اسمم جاني است و پنج تا سووال دارم.
اول، چرا سلاح کشتار جمعي در عراق پيدا نشد؟
دوم، چرا با وجود اينکه راي ال گوربيشتر بود، شما رئيس جمهور شديد؟
سوم، چرا بن لادن پيدا نشد؟
چهارم، چرا زنگ تفريح بيست دقيقه زودتر خورد؟
پنجم، بيلي کجاست؟



باهوش ترين رئيس جمهور دنيا
هواپيمايي درحال سقوط بود و يک چتر نجات کم بود، بنابر اين يک نفر بايد فداکاري مي کرد.
زين الدين زيدان يک چتر بر داشت و گفت: من بهترين فوتباليست جهان هستم و بايد نجات پيدا کنم . اين را گفت و پريد.
برد پيت هم يک چتر ديگر بر داشت و گفت: من محبوب ترين هنرپيشه جهان هستم و بايد نجات پيدا کنم. اين را گفت و پريد.
جورج بوش هم يک چتر بر داشت و گفت: من باهوش ترين رئيس جمهور دنيا هستم و بايد نجات پيدا کنم. اين را گفت و پريد.
فقط دو نفر در هواپيما مانده بودند. يک پسر بچه نه ساله و پاپ ژان پل دوم…
پاپ گفت: فرزندم ! من عمر خودم را کرده ام و آينده پيش روي تو است. بيا اين چتر را بردار و خودت را نجات بده…
پسر بچه گفت: احتياجي نيست. اون آقاهه که مي گفت باهوش ترين رئيس جمهور دنياست، با کوله پشتي مدرسه من پريد بيرون…



راديوي هوشمند
خانمي يک ضبط صوت هوشمند براي ماشينش خريده بود. مثلا وقتي مي گفت " کلاسيک" راديو به کانال موزيک کلاسيک مي رفت يا وقتي مي گفت "راک" ، راديو روي کانال موزيک راک تنظيم مي شد. يک روز که درحال رانندگي بود، يک ماشين ديگر مي پيچد جلوش و زن داد مي زند:
« احمق بي شعور!» همان موقع از راديو کنفرانس مطبوعاتي بوش پخش شد.



جنگ جهاني سوم
شبي جورج بوش و توني بلر به بار رفته بودند و سرگرم گفتگو بودند. يک نفر کنارشان نشست و پرسيد که دارند راجع به چه موضوعي حرف مي زنند.
جورج بوش گفت: ما داريم جنگ جهاني سوم را طراحي مي کنيم و قصد داريم پانزده ميليون مسلمان و يک دندانپزشک را بکشيم
مرد پرسيد: براي چي مي خواهيد يک دندانپزشک را بکشيد؟
جورج بوش روي شانه بلر زد و گفت: ديدي گفتم هيچکس راجع به کشتن پانزده ميليون مسلمان سووال نخواهد کرد.



ورود به بهشت
انيشتين، پيکاسو و جورج بوش با وجود چند دهه اختلاف در سالروز مرگ شان به دروازه بهشت رسيدند.
انيشتين زودتر از بقيه بالا رفت و به سن پير گفت:من انيشتين هستم . سن پير گفت: ثابت کن.
انيشتين هم از او خواست يک تخته سياه و يک قطعه گچ به او بدهد. گچ و تخته سياه فورا حاضر شد و انيشتين فرمول نسبيت را روي تخته سياه نوشت و سن پير گفت: آقاي انيشتين! به بهشت خوش آمديد.
بعد از انيشتين، پيکاسو بالا رفت و به سن پير گفت که کيست و سن پير از او خواست که ثابت کند پيکاسو است. پيکاسو هم نقاشي معروفش گوئرنيکا را روي تخته سياه کشيد و به بهشت رفت.
نوبت به جورج بوش رسيد. به سن پير گفت: من جورج بوش هستم.سن پير گفت: ثابت کن جرج بوش هستي، همانطور که انيشتين و پيکاسو همين کار را کردند .
جورج بوش پرسيد: انيشتين و پيکاسو چه کساني هستند؟
سن پير در بهشت را باز کرد و گفت: به بهشت خوش آمدي، جورج!



روياي بوش
يک روز صدام به بوش زنگ مي زند و مي گويد: جورج ديشب يک روياي زيبا ديدم. خواب ديدم که برج هاي دوقلو دوباره ساخته شده و نيويورک از هميشه زيبا تر است و روي هر ساختمان بلند يک پرچم بود.
روي پرچم چي نوشته بود؟
نوشته بود: الله اکبر
اتفاقا من هم ديشب خواب بغداد را ديدم که تمام ساختمان ها دوباره ساخته شده بود و بغداد حتي از زمان قبل از جنگ هم زيباتر شده بود. و روي همه ساختمان ها يک پرچم بود.
روي پرچم ها چي نوشته شده بود؟
نمي دانم. آخه بلد نيستم عبري بخوانم…



گروگان گيري
يک شب پسري در بزرگراه هاي آمريکا مشغول رانندگي بود که با ترافيک شديدي متوقف شد.
همانطور که در ماشين نشسته بود، يکي به پنجره ماشين زد.
شيشه را پايين کشيد و پرسيد: چه خبر شده است؟
جورج بوش را گروگان گرفته اند و يک ميليون دلار براي آزادي اش خواسته اند و گفته اند که اگر پول را جمع نکنيم، او را آتش مي زنند.
چقدر جمع کرده ايد؟
حدودا بيست ليتر

 

منبع:مطالب و داستان های برگزیده از وبسایت جاماسپ

داستانهای کوتاه

دستها...
امروز درست سه روز از آن سيلي که توي گوشم نشست و آبروريزي که مادر به راه انداخت و مرا کشان کشان از خانه مهدي بيرون آورد، مي گذرد.از خجالت در و همسايه نمي توانم سربلند کنم.
مادر آن روز به من بد کرد...

امروز-بعد از يازده سال-خيلي غمگينم.بيماري را به اورژانس آوردند.اما قبل از رسيدن به بيمارستان به خاطر مصرف کراک مرده بود...او مهدي بود.فاصله من و مهدي فقط يک سيلي بود...،و چقدر
دلم براي آن دستها که آن سيلي را به من زد،تنگ شده...!

نويسنده:مريم عزتي-مجله روزهاي زندگي

 

بلوط وکدوتنبل
زني در مرغزار قدم مي زد و به طبعيت مي انديشيد.او به يک مزرعه کدو تنبل رسيد.در گوشه اي از مزرعه يک درخت با شکوه بلوط قد برافراشته بود.
زن زير درخت نشست و در اين انديشه فرو رفت که چرا طبعيت بلوط هاي کوچک را بر روي شاخه هاي بزرگ قرار داده و کدو تنبل هاي بزرگ را بر روي بوته اي کوچک.با خود گفت :
((خدا هم با اين خلقتش دست گل به آب داده است!او بايد بلوط هاي کوچک را بر روي بوته هاي کوچک قرار مي داد و کدوتنبل هاي بزرگ را بر روي شاخه هاي بزرگ)).
سپس زير درخت بلوط دراز کشيد تا چرتي بزند.دقايقي بعد يک بلوط روي دماغ او افتاد و از خواب
بيدارش کرد.
او همان طور که دماغش را مي خاراند خنديد و با خود فکر کرد:((شايد حق با خدا باشد!))


نزن
زن با هشت ضربه چاقو شوهرش را از پا در آورد و حالا مي خواست از اميلي انتقام بگيرد.اميلي معشوقه ي زيباروي شوهرش بود.زن کنار جسد شوهرش وروبه روي قفس طوطي نشست و آرام
تکرار کرد:((اميلي نزن،اميلي نزن،...))وقتي در آپارتمان را بست،صداي طوطي مي آمد:((اميلي نزن...))

مثل هميشه نيست-اردلان عطاپور

سود
بازرگان موفقي بود.در يک لحظه سود و زيان هرکاري را تشخيص مي داد.وقتي زن و شوهر  به
طور ناگهاني جلوي ماشينش سبز شدند،ديگر کار از کار گذشته بود.سرعت ماشين زياد بود.تصادف
با مرد حتمي بود.همه چيز در يک لحظه به ذهنش رسيد.ديه مرد دو برابر ديه ي زن است.فرمان را
چرخاند.زن مرد.هفت و نيم ميليون به نفعش شد.

مثل هميشه نيست-اردلان عطاپور

 

برای مشاهده آرشیو کامل داستانهای کوتاه اینجا کلیک کنید

داستانهای کوتاه کریسمس

عروسک
چند روز به کريسمس مانده بود که به يک مغازه رفتم تا براي نوه کوچکم عروسک بخرم.همان جا بود که پسرکي
را ديدم که يک عروسک در بغل گرفت و به خانمي که همراهش بود گفت :((عمه جان...))اما زن با بي حوصلگي
پاسخ داد:((جيمي ،من که گفتم پولمان نمي رسد!))
زن اين را گفت و سپس به قسمت ديگر فروشگاه رفت.به آرامي از پسرک پرسيدم :((عروسک را براي کي مي خواهي
بخري؟))با بغض گفت:((براي خواهرم ،ولي مي خوام بدم به مادرم تا او اين کادو را براي خواهرم ببرد.))
پرسيدم:((مگر خواهرت کجاست؟))پسرک جواب داد:((خواهرم رفته پيش خدا،پدرم ميگه مامان هم به زودي قراره
بره پيش خدا...))
پسر ادامه داد:((من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.))بعد عکس خودش را به
من نشان داد و گفت:((اين عکسم را هم به مامان مي دهم تا آنجا فراموشم نکند ،من مامان را خيلي دوست دارم  ولي
پدرم مي گويد که خواهرم آنجا تنهاست و غصه مي خورد.))
پسر سرش را پايين انداخت و دوباره موهاي عروسک را نوازش کرد.طوري  که پسر متوجه نشود،دست به
جيبم بردم ويک مشت اسکناس بيرون آوردم واز او پرسيدم:((مي خواهي يک بار ديگر پولهايت را بشماريم ،شايد کافي باشد!))
او با بي ميلي پولهايش را به من داد و گفت :((فکر نمي کنم،چند بار عمه آنها را شمرد ولي هنوز خيلي کم است.))
من شروع به شمردن پولهايش کردم.بعد به او گفتم:((اين پولها خيلي زياد است،حتما مي تواني عروسک را بخري!))
پسر با شادي گفت:((آه خدايا متشکرم که دعاي من را شنيدي!))بعد رو به من کرد و گفت:((من دلم مي خواست
که براي مادرم هم يک گل رز سفيد بخرم ، چون مامان گل رز خيلي دوست دارد،ايا با اين پول که خدا برايم فرستاده ،
مي توانم گل هم بخرم؟))
اشک از چشمانم سرازير شد،بدون آنکه به او نگاه کنم ،گفتم : ((بله عزيزم،مي تواني هر چقدر که دوست داري
براي مادرت گل بخري.))
چند دقيقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغي جمعيت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتي يک لحظه هم از ذهنم دور نمي شد.ناگهان ياد خبري افتادم که هفته پيش در روزنامه خوانده بودم:
کاميوني با يک مادر و دختر تصادف کرد.دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسيار وخيم است.
فرداي آن روز به به بيمارستان رفتم تا خبري به دست آورم.پرستار بخش خبر ناگواري به من داد:((زن جواني
ديشب از دنيا رفت.))
اصلا نمي دانستم آيا اين حادثه به پسر مربوط مي شود يا نه ، حس عجيبي داشتم.بي هيچ دليلي به کليسا رفتم.
در مجلس ترحيم کليسا ،تابوتي گذاشته بودند که رويش يک عروسک ،يک شاخه گل رز سفيد و يک عکس بود.

نوشته : تابنا کورت

سياهچال طلايي(داستان واقعي)

ژان لواد مردي حدودا 34 ساله  بود که در پمپ بنزين نوشابه مي فروخت و علي رغم اينکه پدر بزرگ و مادر بزرگش بسيار ثروتمند بودند ، اما هنگامي که در جنگ جهاني توسط آلمانها-در منزلشان-
کشته شدند،هيچ کس نفهميد آن پيرمرد و پيرزن آن همه ثروت را چکار کرده اند!ژان لواد که با زن و دو فرزندش زندگي سختي را مي گذراند ،تنها چيزي که برايش باقي مانده بود همان خانه قديمي پدربزرگ بود
که در قلب پاريس قرار داشت واگر چه کلنگي شده بود ، اما براي آنها بهتر از پرداخت اجاره خانه بود.شب ژانويه در راه بود و ژان لواد نيز با اينکه حوصله نداشت ،فقط به خاطر فرزندانش در اتاق مشغول
تزيين درخت کريسمس بود،اما چون براي چراغاني کردن به سيم برق نياز داشت ، از دختر نه ساله خود خواست در زيرزمين و ميان خرت و پرت ها بگردد و شايد کمي سيم پيدا کند،دخترک
پايين رفت و اگرچه چيزي پيدا نکرد ، اما ناگهان لاي جرز موزائيک ها کف زمين تکه سيمي به اندازه دو سانتي متر به چشمش خورد و با اين اميد که شايد بقيه سيم درزير موزائيک ها باشد
ان تکه سيم را کشيد و کمي هم زور زد و...که ناگهان در پيش چشمش دريچه اي در کف زمين باز شد که به يک شياهچال منتهي مي شد.دخترک بلافاصله پدر را صدا کرد و ژان لواد نيز با يک
چراغ قوه پايين رفت و در آنجا بود که مقدار زيادي طلا ،بسته هاي اسکناس ،لوازم آنتيک نقره و... را يافت!آري پدر بزرگ و مادربزرگ ژان هنگامي که مي فهمند آلمانها وارد شهر شده اند ،
تمام  ثروت خود را در سياهچال زيرزمين مخفي مي کنند تا حدود پنجاه سال بعد و در سال 1996 نوه فقير آنها يک شبه تبديل به يک ثروتمند شود!


هديه سال نو
بابارا در طول هفت سالي که با مايکل ازدواج کرده بود ، در زمينه هاي مختلف و متعدد خود را مقابل شوهرش شرمنده احساس مي کرد.او در مورد کادو شب عيد هم هميشه و هر سال پيش شوهرش
کم مي آورد!مايکل هر سال شب عيد هرطوري شده بود؛حتي اگر قرض مي کرد،يک هديه ي مناسبي براي زنش مي خريد ،اما بابارا فقط به خاطر اين که خانه دار بود و در آمدي نداشت،هرگز
در اين  هفت سال نتوانسته بود کادويي براي مايکل بخرد.البته قضيه آن سال فرق مي کرد.بابارا تصميم گرفته بود به هر قيمتي که شده براي شوهرش آن زنجير طلا را که مخصوص ساعت جيبي بود بخرد،خود مايکل
چند بار گفته بود:اولين پولي که به دستم برسه ،يک زنجير طلا براي ساعت جيبي ام مي خرم.اما دو سال گذشت و مايکل نتوانست آن را بخرد و...
و حالا بابارا آن را به عنوان هديه شب عيد براي شوهرش خريده بود؛او با فروش موهاي بلند و طلايي اش به يکي از توليدکنندگان کلاه گيس زنانه ،توانست زنجيرطلا را براي شوهر مهربانش
بخرد.
چند لحظه بعد مايکل وارد خانه شد و رو به زنش که در آشپزخانه بود گفت:
باربارا ، بالاخره آن گل سرنقره را که هميشه دوست داشتي براي موهاي قشنگت بخري ،خريدم...يعني با خودم گفتم ساعت بدون زنجير فايده ندارد و...
هنوز حرفش تمام نشده بود که باربارا از آشپزخانه بيرون آمد و نگاهش به گل سر نقره افتاد و نگاه مايکل هم به موهاي کوتاه شده زنش!

نوشته:او.هنري

جنگ
آخرين سيگارش را کشيد. به تنه درخت تکيه داده بود و گرماي مطبوع آفتاب تنش را مورمور مي کرد و چشمان
روشن اش را مي آزرد. نمي از برگ فرو ريخت. ابرها يا کلاغ ها؟ کدام بالاتر بودند؟
ساعت هفت صبح بيست و هشتم نوامبر بود و هنوز کريسمس نيامده، سرما بيداد مي کرد. پاهايش در کفش سرد و خيس
کمي بي حس شده بود . به ياد خانه افتاد . سرش را به درخت تکيه داد و چشمانش را بست : پدر و مزرعه، مادر و هيزم و
سوپ. نيز، خواهر کوچکش، لوسي و بچه گربه ها و دست آخر، دختر همه عمرش : آنجليا. اوه! کريسمس امسال چه
خوش خواهد گذشت!
چشمانش را گشود و به روبرو نگاه کرد: شش سرباز آماده با تفنگ در مقابلش ايستاده بودند.
 فرمانده فرياد زد:« گروهان! ... آماده ... هدف،...آتش »

 

کريسمس
کريسمس براي من با همه روزهاي عالم فرق دارد.لااقل به اين دليل که در تمام طول سال  ، فقط همين روز است که مردم به من فکر مي کنند . حتي گاهي اوقات برايم دست تکان مي دهند و
بعضي هايشان مي ايستند و در زير برف-آخر مي دانيد که معمولا شب کريسمس برف مي بارد-ساعتها نگاهم مي کنند و مي خندند.شايد باورتان نشود ، در اين روز و فقط همين روز من آن قدر
براي مردم عزيز هستم که حتي بعضي هايشان برايم شيريني مي آورند ،ميوه به من مي دهند و گاهي وقتها شام نيز برايم مي آورند و...،درست است که اين اتفاقات شيرين فقط سالي يک روز
براي من رخ مي دهد و در بقيه روزهاي سال ،هيچ کس حتي مرا به ياد نمي آورد،اماايرادي ندارد،من ناشکر نيستم گله نمي کنم!چرا که معتقدم انسانها بايد منطقي باشند و حد خودشان را بدانند؛
پس پيرمردي که سرايدار برج "ناقوس بزرگ کليسا"است و شغلش اين است که هرروز سرساعت ،طناب ناقوس را به تعداد ساعات روز بکشد تا صدا کند،نبايد زياد چشم انتظار محبت مردم
باشد ،چون براي مردم در طول سال،فقط ساعت 12 شب کريسمس اين قدر اهميت دارد!

نوشته :الکس نيدربيکل

 

 برای مشاهده آرشیو کامل داستانهای کوتاه اینجا کلیک کنید

 

داستانهای کوتاه(2)

جک شش انگشتي
جک شش انگشتي که تازه وارد آن شهر شده بود ، دو روز بود غذا نخورده بود ، کم فکر کرد و راه حلي به ذهنش رسيد و به يک پيرمرد گفت : ((دوست داري 10 دلارکاسب بشي؟))پيرمرد
گفت:((حتما)).جک او را با خود به رستوران برد و رو به مشتريان کرد و گفت : (( با شما 100 دلار شرط مي بندم که من و رفيقم روي هم انگشتان بيشتري از شما داشته باشيم؟!))
مشتري ها هم که کله شان گرم بود و متوجه شش انگشت او نشدند و شرط بستند و...اما جک هم يادش نبود به دستهاي پيرمرد نگاه کند؛پيرمرد دو انگشتش را از دست داده بود!

نوشته : سالواتوره.ام.جي!

ندامت
يک ساعتي مي شد که سوار بر موتور ، مراجعين بانک را زيرنظر داشت.در يک فرصت مناسب نايلون مشکي را از پيرمرد قاپيد و به خاطرمقاومت پيرمرد ضربه اي با چاقو به بازوي او
زد.در جواب ناله ها و خواهش هاي پيرمرد که مي گفت:((اين پول جهزيه دخترم است.))او فقط لبخند شيطنت آميزي زد و فرار کرد.
فرداي آن روزدر مقابل دختر مورد علاقه اش ايستاده بود.وقتي در يک لحظه خود را مقابل پيرمردي با بازوي باندپيچي شده ديد،عرق سردي بر پيشاني اش نشست.

نوشته : اميد آذين

تصادف
زن به پشت سرش نگاه کرد و به دو فرزندش لبخند زد ، سپس برگشت و به همسرش که در حال رانندگي بود نگاهي انداخت و گفت:
((من خوشبخت ترين زن دنيا هستم.همسري به خوبي تو دارم واين بچه هاي خوب را.مرد به چشمان زن نگاه کرد لبخندش را پاسخ داد و همين
يک نگاه کافي بود تا...
صداي فريادهاي دلخراش زن بينوايي در آسايشگاه رواني پيچيد.

نوشته : نرگس مرضايي

تنهاي تنها در اوج

تمام توانش را جمع کرد تا از سنگ بالا برود . فقط چند قدم د يگر مانده بود ... بالاخره رسيد...حالا در بالاترين نقطه ي
دنيا ايستاده بود ... با غرور پشتش را راست کرد و به دور و بر نگاهي انداخت ... بله! اينجا بلندتر ين جا ي جهان بود ...
بادي در غبغب انداخت و رو به جهان زير پايش فرياد کشيد:
آهاي! به من نگاه کنيد! ديگر بالاتر از من چيزي مي بينيد؟ چه کس ي را جز من ياراي اين کار بود؟ اين من هستم ...تنهاي تنها ...در اوج»
پرنده در حا لي که چوب کوچکي در منقار داشت با نگراني به پايين خيره شد. باز يک مزاحم د يگر روي لانه ي نيمه
سازش ايستاده بود.

راز آدم و حوا
 حوا در باغ عدن قدم ميزد که مار به او نزديک شد و گفت:« اين سيب را بخور »
حوا درسش را از خداوند آموخته بود. پس امتناع کرد.
مار اصرار کرد:« اين سيب را بخور تا براي شوهرت زيباتر بشوي »
حوا پاسخ داد:« نيازي ندارم. او که جز من کسي را ندارد »
مار خنديد:« البته که دارد! »
حوا باور نمي کرد.
 مار او را به بالا ي يک تپه برد . به کنار چاهي سپس گفت:« معشوقه آدم آن پايين است . آدم او را در آنجا مخفي کرده است. نگاه کن »
حوا به درون چاه نگريست و بازتاب تصوير زن زيبا يي را در آب ديد و سپس سيبي که مار به او پيشنهاد کرده بود را
خورد.

غرور
در جنگل بکري آهويي و لاک پشتي مسابقه دو دادند.قرار بود دويست متر بدوند.آهو دائما مي گفت:من آهو هستم
حتما برنده مي شوم.لاک پشت مي گفت:من فقط سعي خودم را مي کنم ، اگر چه آهو تندتر از من مي دود.اما
آهو به بردش مطمئن بود و چنان چه گفتيم خيلي هم مغرور بود.خلاصه روز مسابقه فرا رسيد به محضي که مسابقه
شروع شد آهو مثل باد رفت به آخر خط رسيد و برنده شد.

سوال : آيا شما فکر مي کنيد کسي که مغرور است هميشه مي بازد؟

نوشته : اردلان عطاپور

گوسفند گوسفند(براي شادي گوسفندان عزيز که اين روزها روحيه شون خيلي خرابه!)
يک بارگرگ ها از کارهايي که تا آم روز کرده بودند شرمنده شدند.تصميم گرفتند من بعد حيواني را نکشند.
گياه خوار شدند و علف خوردند.گوسفندها شادي کردند و با خيال راحت به چرا رفتند ، تا اين که جمعيتشان زياد
و زيادتر شد و به خصوص در سالي که باران کم آمد ، به گرگ ها اعتراض کرند که چرا علفهاي آن طرف رود
را مي چرند.جمع شدند و به گرگ ها حمله کردند و چنان رعبي به دل آنها انداختند که حالا گاهي بچه گوسفندي
که حوصله اش سرميرود براي بازي به گله ي گرگها ميزند ، وگرگ ها تا از دور گوسفندي را مي بينند زوزه و
فرياد مي کنند که ((گوسفند ، گوسفند))و فرار مي کنند.

نوشته : اردلان عطاپور

 

 


 

داستانهای کوتاه

جاي خالي

خيلي چاق بود.پاي تخته که مي رفت ، کلاس پر مي شد از نجوا.تخته را که پاک مي کرد ،بچه ها ريسه مي رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند مي زد.آن روز معلم با تأني وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.يکي گفت:«خانم اجازه!؟گلابي بازم دير کرده.»

و شليک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بي صدا آگهي ترحيم را بر سينه سرد ديوار چسباند.لحظاتي بعد صداي گريه دسته جمعي بچه ها در فضا پيچيد و جاي خالي او را هيچ کس پر نکرد...

 

 


قلب زيبا

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه
زيباترين قلب رادر تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند.
قلب اوكاملا سالم بود وهيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه
تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند.
مرد جوان در كمال افتخار،با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت.
ناگهان پيرمردي جلوي جمعيت آمد و گفت: اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست.
مردجوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد،
اما پراز زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها
شده بود؛ اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه
در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجودداشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند كه اين پير مرد چطورادعا مي كند كه قلب زيباتري دارد.
مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديدو گفت: تو حتماشوخي مي كني...
قلبت را با قلب من مقايسه كن. قلب تو،تنها مشتي زخم وخراش و بريدگي است.
پير مرد گفت: درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد.
اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني،هر زخمي نشانگرانساني است
كه من عشقم را به او داده ام؛ من بخشي ازقلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام.
گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه بخشيده شده
قرار داده ام. اما چون اين دو عين هم نبوده اند، گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم
كه برايم عزيزند، چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از
قلبم را به كساني بخشيده ام، اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند.
اين ها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآورند، اما ياد آور عشقي هستند
كه داشته ام.اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش
بوده ام، پر كنند. پس حالا ميبيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سختي ايستاد. در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شدبه سمت پير مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم كرد. پير مرد آن را گرفت ودر قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي زخم قلب مردجوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود

 


مرغ

 


جوجه ها سر سفره ناهار گفتند:«آخرش كبدمون از كار مي افته، چرا بايد هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوريم و حتي يك بار هم يك ناهار درست و حسابي نداشته باشيم؟!»، خروس سرش را پايين انداخت، در چشمان مرغ اشك جمع شد و به فكر فرو رفت ... آنها فردا ناهار مرغ داشتند.

 


دماغ


دماغش را عمل كرد، حالا به جاي اون دماغ گنده يه دماغ كوچولوي سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگي مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود كه عمل جراحي بيني مخصوص آدماست نه فيل ها!

 

 


كوهنورد


كوهنوردي مي‌‌خواست به قله‌اي بلندي صعود كند. پس از سال‌ها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نمي‌شد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمي‌توانست چيزي ببيند حتي ماه و ستاره‌ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. كوهنورد همان‌طور كه داشت بالا مي‌رفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط كرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگي‌اش را به ياد مي‌آورد. داشت فكر مي‌‌كرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان دنباله طنابي که به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه هاي درختي در شيب کوه گير کرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگين سكوت، که هيچ اميدي نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !
ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي‌خواهي؟
- نجاتم بده خداي من!
- آيا به من ايمان داري؟
- آري. هميشه به تو ايمان داشته‌ام
- پس آن طناب دور كمرت را پاره كن!
كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بي‌ترديد از فراز كيلومترها ارتفاع. گفت: خدايا نمي‌توانم.
خدا گفت: آيا به گفته من ايمان نداري؟
كوهنورد گفت: خدايا نمي توانم. نمي‌توانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالي پيدا شده كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمين فاصله داشت...


چشمان چپ

دهقان پير،با ناله مي گفت: ارباب! آخر درد من يکي دوتا نيست، با وجود اين همه بدبختي، نمي دانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟! دخترم همه چيز را دوتا مي بيند.!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار مي کني! مگر کور بودي ، نديدي که چشم دختر من هم «چپ» است؟!
گفت: چرا ارباب ديدم ... اما ... چيزي که هست، دختر شما همه ي اين خوشبختي ها را «دوتا» مي بيند ... ولي دختر من، اين همه بدبختي را ...

 

 

لاک پشت و دو مرغابي(1)

لاک پشت و دو مرغابي در بيشه اي دوست شدند.زمان پرواز مرغابي ها رسيد.لاک پشت غمگين شد.از مرغابي ها خواست
تا او را با خود ببرند.آن قدر نضرع و زاري کرد تا چاره کردند که دو مرغابي دو سر چوبي را به منقار بگيرند و وسط
آن را لاک پشت به دهان گرفت و پرواز کردند.در بين راه از روي دهي مي گذشتند.مردم انها را با تعجب نگاه کردند.
لاک پشت دهان باز کرد و گفت : ((چه جمعيتي!)) از چوب جدا شد و با سرعت به طرف زمين سقوط کرد.با خود گفت:((اشتباه کردم.هر طوري شده بايد جبران کنم.))
بعد گفت : ((بايد تا آخرين نفس تلاشم را بکنم)). بعد گفت : ((خواستن توانستن است)). بعد گفت : ((در نا اميدي بسي اميد است)).
بعد گفت : (( پايان شب سيه سفيد است)) و بعد تکه تکه شد.

 

لاک پشت و دو مرغابي(2)
دو مرغابي و لاک پشتي رفيق بودند.هنگام مهاجرت مرغابي ها رسيد.آما نمي توانستند از رفيقشان جدا شوند.لاک پشت
غمگين بود.تصميم گرفتند مرغابي ها دو سر چوبي و لاک پشت هم وسط آن را به دهان بگيرند.تا اين طور با هم مهاجرت
کنند و به محل ديگري بروند ، اما چون تجربه ي دو مرغابي و لاک پشت قبلي را داشتند لاک پشت مدت ها تمرين کرد و
لام از کام باز نکرد تا عادتش شد و بالاخره پرواز کردند. طي پرواز لاک پشت چشمهايش را محکم بسته بود.فقط در فکراين
بود که با دهان هر چه بيشتر چوب را فشار دهد تا مبادا دهانش باز شود.همين طور با دهان بيشتر فشار مي داد و ازاين
عزمي که جزم کرده بود در دل خوشحال بود که چوب از وسط شکست و لاک پشت که عزمش را جزم کرده بود که دهانش
را باز نکند در تمام مدتي که به زمين سقوط مي کرد دهان باز نکرد و حتي وقتي هم به زمين خورد (( اخ )) نگفت.


لاک پشت و دو مرغابي(قسمت آخر)
 دو مرغابي در مسير مهاجرت در برکه اي فرود آمدند و در همان جا با لاک پشت دوستي صميمانه اي پيدا کردند.اما
وقتي مي خواستند به مهاجرت خود ادامه بدهند تازه  متوجه شدند چه قدر به هم علاقه دارند.حس کردند نمي توانند از هم
جدا باشند.تدبيري کردند.دو مرغابي دو سر تکه چوبي را به دهان گرفتند و لاک پشت ميانه چوب را به دهان گرفت.
پرواز کرند و به محل خوش آب و هوايي رفتند.يک هفته نگذشت که لاک پشت هواي موطن اصلي خود را کرد.دل گير شد
گريه کرد و در اخر ، کار به آن جا کشيد که به مرغابي ها گفت : (( شما مرا به اينجا آورديد.خود شما هم بايد برگردانيد.)).
مرغابي ها هم که نمي خواستند در چنان فصلي لاک پشت را برگردانند اختلافشان با لاک پشت بالا گرفت نا به قطع رابطه
کشيد.در نهايت يک روز که لاک پشت از خواب بيدار شد ديگر مرغابي ها را نديد.او مدت ها در محل جديد تنها و با غصه
زندگي کرد تا بالاخره يک روز طاقتش تمام شد و به راه افتاد.
از آن روز پنج ماه ميگذرد و اگر لاک پشت همين طور پشتکار داشته باشد دوازده سال ديگر به موطنش مي رسد.از لاک پشت
درباره پروازش با مرغابي ها مي پرسند، مي گويد : (( کاش از آن بالا به پايين افتاده بودم و به جاي ديگري نمي رفتم)).