دستهايت را داده بودي به دستهايش.دستهاي تو گرم و دستهاي او سرد.قدمهاي تو پرشتاب و قدمهاي او کم شتاب.چهره تو خندان و چهره او شيدا.فرزند بودي تو ، سرشار از شيطنت و لذت جواني.
پدر بود او ، مالامال از انديشه وخويشتن داري.
به قربانگاه مي رفتيد هر دو.او تو را هديه مي کرد و تو خود را.
((چه حالي داري؟))پدر با چشمهايش از تو پرسيد.
((خوبم))تو با چشمانت پاسخ دادي.
باقي راه به سکوت گذشت تا آنجا ، همان جايي که قربانگاه بود.
((ترديد نکن!)) چشمهاي تو بود که از رضايت مي گفت.
و چشمهاي پدر ، آکنده از غمي غريب که هيچگاه نديده بوديشان:
((ترديد نمي کنم!))
در آن لحظه يکي شديد تو و او ، پدروپسر.
دستش بالا رفت براي ذبح ، پلک نزدي حتي.(زدي؟)
خداوند فرمان داد:((قوچ را قرباني کن!))
قوچ ،قرباني شد و تو رها.
يکي شديد براي اجراي فرمان خدا،تو و او،پدر و پسر.
و خداوند آن روز را ((قربان))ناميد.

عيد ((سعيد)) قربان مبارک.

منبع:مجله چلچراغ ، الهام صالح